Quantcast
Channel: آمدم یک روزه برگردم . . . نشد ( نابینا)
Viewing all articles
Browse latest Browse all 4

کتابی مقدس

$
0
0

 

تمام می شوم در تما می حس بی نظیرت و گم  می شوم در تو ای الهه ی تشویش ... ای تمامی بودن ... و ای ؛  پر از هذیان شده این ذهن نا بیمارم و درد می کشد نام تو را در لابه لای نگاه هایم و این پلک های من است که از بد مستی و خماری افتاده بر روی عرشی که فرش نداشت و ندارد و نخواهد ... چونکه سرمایه ای  نمانده برای داشتنش .

و این تنها یک فرضیه بود ... است  ... خواهد بوده بود ، فرضیه ای کاملا نا متعارف که هیچ حرفی ندارد برای زدنش جز حضور غریبی که هر دم حس می شود ... شبیه دلتنگی است اما چسبیده به تو و در لا به لای ترشحات مغزت نیز تو را می جود ... بی آنکه بخواهد و بداند کیستی ... البته او می داند چون خودش نیز یک فرضیه است ، فر ضیه ای به نام حس .

چقدر غریب است  . . . چقدر غریب است ؟... گم شده ام ای تمامی من من که خود را تراشیده ای در پیکره ام ... من از ابتدا گم بودم و حال گم شدم و بعد چه ؟ بگو که دیگر توان ندارم حدس بزنم که تمام ذهن خودم را شبیه مردی وحشی می بینم که در تجاوز به یک زن ارضا شده ... کسی که دیگر نایی نمانده برایش و کمرش آنقدر درد دارد که بی حس بی حس بی حس است ، دیگر گذشته دورانی که ذهنم شبیه اشک های دخترک بود ... اینبار قبله از کدام طرف است ؟

در این همهمه و هیاهو ی غریب دیگر نمی شنوند صدایمان را که هی فریاد می زنیم ... کمک ... کمک ... کمک و می گوییم آخ لعنت خداوند گاری که نمی شناسیمش بر تمامی عیار های این زندگی بی جان و بد صفت ... نایی نمانده از فریاد و دلی نمانده برای حس کردن ... هانا که غریب افتاده ایم در این میانه و لا کردار باید صفتی ننگ بر رخمان بنوازیم و طی کنیم مسیری را به سمت ناشناس آباد و هر روز سخت تر و بدتر می شود  از روزهای دیگر  ... که افسرده ایم ما ، روانپریشیم ...جرجیسیم یا محمد ؟

اشهد ان لا که مرده ام در این میان و کسی نیست حتی برای لحظه ای نگاهم کند ... چه رسد به قرائتی چند از فاتحه ای نیک !!!

قشونی دامن کشان از این ور می آیند و قشونی پای کوبان از آن سمت ، سر جنگ دارند ... سر جنگ داریم ! و دائما گله می کنیم که آی . . . آی ... آی آدم های آدم وار ... بشناسید خود را و کسی نیست بگوید که هی تو ... همین تو خودت را می شناسی ؟؟؟نشناخته خدایی می کنی ؟

دوست دارم دست بردارم از تمامی این بیماری مزمنی که تمامم را تسخیر کرده و مانند کرمی می لولد در حفره های سیاهچاله ام ... دوست دارم .

حس  می شوم در وجودت و حس می شوی در تمامی وجودم ... چشم می شوم در تو نگاه می کنی به درونم که بدانی کیست در این خانه ی در بسته ... خیالت راحت ، کسی نیست !به جان آینه سوگند که راست گو تریمان است . . . حتی وقتی می شکند .

بیا و در آغوش بکش مرا که بی صبرانه منتظر توام  ای زیباترین نگاه  . . . بیا که دست تنهایم ،توان ندارند و بی جان فتاده ام در این گرداب کند وحشی ... سردم شده . . . یخ زده ام ؛ بیا به نام آتش ویخ . . . بیا به نام خدا... تنها بیا .

کیوان داوری سعید

بهمن ماه 1389

 

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 4

Latest Images

Trending Articles





Latest Images